حال ای مردم قلم برداشتم
پرچمی را من ز حق افراشتم
سر بدادم در ره آموختن
در ره فضل و کمالها سوختن
نام خود کردم جهان زیرا که من
بلبلی نا دیده ام در انجمن
قبله من بوده است فهم و کمال
قید هر چیزی زدم جز یک جمال
از دلم آموختم من کار را
خواندمی من درد هر بیمار را
سیر کردم خواندمی تاریخ را
این زمین و آسمان مریخ را
من نکردم پیروی از هیچ کس
چون شناختم هم گل و هم خار و خس
پای و سر را من نداشتم بدهر
چون ندیدم زندگانی را بشهر
وای وای میکرد این کل بشر
بار میبرد آدمی جای گاو و خر
راهی من جستم ز بهر دردها
از جهالت وا رهانم مردها
حرف اول را تو جمعش کن بخوان
میشود آن اسم و فامیل جهان