تو میدانی که شاعر دل ندارد
اگر دارد در این محفل ندارد
تو میدانی که او بفروخته دل را
بجز عشق او نداند آب و گل را
دل شاعر ز عشق است پاره پاره
نگوید راز خود را نیست چاره
تمام هستی اش دریک نگاه است
از این رو عمر و کار او تباه است
یه شاعر دیده ای کاو شاد باشد
شب و روز کار او فریاد باشد
نه اینکه دل ندارد او سراب است
نه کاری دارد و عمری بخواب است
جهان جان و دلش داده است به عشاق
به زیبایان و خوبان است مشتاق